×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

یه روز خوب میاد. . . .

× یاشاسین مازندران. . .
×

آدرس وبلاگ من

masoud19.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/upset

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

دختر چوپان و پسر شاه

یکی بود یکی نبو د،غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگاران قدیم در دهی کوچک چوپانی زندگی می کرد که سه دختر داشت.این چوپان هر روز صبح گوسفندانش را برای چَرا به صحرا می برد.

روزی از روزهای خدا، طبق معمول چوپان از دختر بزرگش می خواهد کوزه آبش را پر کند تا با خودش به صحرا ببرد.اما دختره می رود و سر چشمه به هندوونه تبدیل می شود.دختر دومش را پی خواهرش می فرستد اما او نیز تبدیل به هندوونه میشود.این مسئله بر پدر آشکار می گرددکه دخترانش به هندوونه تبدیل شده اند. آخر سر،دختر آخری از پدر می خواهد تا برایش اجازه دهد تا دنبال خواهرانش برود اما پدر از ترس اینکه این دخترش هم برود و ناپدید شود اجازه نداد.اما دختر با اصرار زیاد، پدر را راضی کرد و راهی چشمه شد.از بخت بد پدر این دخترش هم تبدیل به هندوونه شد و برنگشت.

بیچاره پدر چوپان ناامید از برگشت دخترانش راهی صحراشد.فردای آن روز پسر شاه اسبش را برای آب دادن به چشمه می برد اما میبیند که اسبش از چیزی می ترسد.از اسب پیاده می شود و داخل آب سه هندوانه می بیند.پسر شاه به سرش میزند که هندوانه ها را بِبُرد.! اول هندوانه بزرگ را برید که نرسیده بود.و هندوانه بزرگ هم همینطور. اما هندوانه سومی رسیده و قرمز بود. ناگهان از داخل هندوانه سومی یک دانه بیرون پرید و به دختری زیبا تبدیل شد. پسر شاه که از دیدن دختری به این زیبایی به هیجان آمده بود از دختر خواست تا منتظر بماند تا او برود و همراه شاه برای بردن او بیایند.دختر هم قبول کرد. دختر زیبا به درخت چناری که در کنار چشمه بود گفت : درخت چنار شاخه ات را خم کن تا من سوارت شوم و روی شاخه ات بنشینم.درخت چنار خم شد و دختر بالا رفت تا منتظر شاهزاده بماند.

چند ساعت بعد یکی از کنیزان شاه برای شستن ظرف به چشمه آمده بود. اما از آنجایی که عکس دختر در آب افتاده بود ،کنیز فکر کرد که این عکس ،تصویر خودش است.به همین دلیل ناراحت شد و گفت: من به این زیبایی و خوشروئی چرا باید کنیزی شاه را بکنم؟؟!

بعد از چند مدت کنیز دوباره برای شستن لباس به چشمه می رود و دوباره عکس دختر او را به اشتباه می اندازد. اما این بار دختر به کنیز می گوید :اشتباه می کنی این عکس من هست که در آب افتاده نه عکس تو!!
کنیز از دختر خواست که او را هم پیش خودش ببرد.دختر دوباره از درخت خواست شاخه اش را خم کند و کنیز هم پیش او آید.دختر تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.کنیز که به زیبایی دختر حسادت میکردبه او گفت: چند روز هست که بالای درخت هستی و حتما خیلی خسته شده ای، سرت را روی زانویم بگذار تا استراحت کنی.همین که دختر را خواب برد او را هل داد و داخل آب انداخت.

پسر شاه که پس از چند روز آمد و آن کنیز زشت را به جای دختر زیبا دید از او علت زشتی اش را پرسید .کنیز با دوز و کلک گفت:چند روز است که اینجا زیر نور آفتاب و زیر باد و باران پوستم خراب شده، سگ ها پارس کرده اند رنگم پریده!!
خلاصه شاهزاده همراه پدرش شاه دختر یا بهتر بگویم کنیز را به خانه اش برد.اما آن دختر زیبا که درون آب افتاده بود به یک میش تبدیل شد و شاهزاده آن را برای قربانی کردن به قصر برد.هنگام قربانی کردن میش یک قطره از خون حیوان بر روی زمین افتاد و تبدیل به درخت چناری شد.بعد از سالها شاهزاده دستور داد این درخت چنار را برای درست کردن گهواره برای فرزند خود بِبُرَند.

پیر زنی تنهاکه در دِه زندگی می کرد از خرده ها و تکه های این درخت تخته ی نخ ریسی درست کرد. این پیر زن هر روز برای فروختن نخهایی که ریسیده بود برای فروش به بازار میبرد و وقتی برمی گشت ؛میدید که خانه اش مثل دسته ی گل تمیز و مرتب شده بود.! با تعجب از خودمی پرسید که چه کسی خانه اش را تمیز کرده؟! تا اینکه روزی پیر زن به بهانه فروختن نخ ها بیرون از خانه کمین کرد تا ببیند که چه کسی خانه اش را تمیز میکند.که همین لحظه دید از داخل آن تخته های درخت چنار دختری زیبا بیرون آمد و راهی خانه پیر زن شد.پیر زن به دنبال دختر راهی خانه خود شد. بعد از اینکه دختر را در خانه خود دید گفت:خواهش میکنم که خودت را از من پنهان نکن من هم در این خانه تنهاهستم و به همدمی محتاجم بیا با هم زندگی کنیم.دختر هم قبول کرد.

روزها گذشت.تا اینکه روزی در شهر پیچید که شاه به هر خانواده ای که می خواهد کرّه اسبی می دهد تا پرورش دهند و سال بعد هم دوباره همان کرّه اسب ها را تحویل میگیرد.پیر زن هم به اصراردختر کره اسبی گرفت. سال بعد شاهزاده خانه به خانه اسب ها را تحویل می گرفت تا اینکه نوبت به گرفتن  اسب پیر زن رسید. شاهزاده که امیدی نداشت پیر زن اسب را پرورش و تحویل شاه دهد،در کمال ناباوری دید که بهترین اسب را پیرزن پرورش داده است.به همین دلیل مشکوک شد و به خدمه هایش گفت ماجرا را پیگیر شوند که چه کسی اسب پیر زن را پرورش داده ! به شاهزاده خبر رسید که پیر زن دختری زیبا دارد.
شاهزاده خواست تا دختر را ببیند.وقتی دختر را دید به یادش آمد که این همان دختری است که بالای درخت چنار گذاشته بود!!!شاهزاده بعد از شنیدن ماجرا از زبان دختر زیبا،کنیز را که زنش بودبه خاطر دروغگویی و خیانت هایش، طلاق داد و با آن دختر زیبا ازدواج کرد و برایش هفت شبانه روز عروسی گرفت و با خوشی در کنار یکدیگر زندگی کردند.

جمعه 9 دی 1390 - 11:29:09 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


دختر چوپان و پسر شاه


اشک و سکوت


همدم


برادر


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

7689 بازدید

2 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

22 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements